پلک بر هم نمی گذارد و می گذرد از نوازش پرهای خواب آلود... و ستارگان را در مشت می فشارد تا در جاده های شب زده، روشنی اندازد.
می خواند: لا اِلهَ اِلاّ هُوَ خالِقُ کُلِّ شَی ءٍ فَاعْبُدوه... و سفیران حقیقت، بالهای سفر می گسترند تا پیام او را تا بیراهه های زمین فرود آورند.
از مکّه تا کوچه های مدینه و از مدینه تا کلیساهای «نجران»، آن جا که عالمان مسیحیّت، تردید را در کوله بار خود تا شهر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به دوش می کشند و با دشنهی ناباوری، قناری های کلام او را ذبح می کنند.
آن هنگام است که سینه اش رواقِ نزول آیه «مباهله» می شود:
«فَمَنْ حَاجَّکَ فیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبینَ»؛ (ای رسول ما!) هرگاه پس از علم و دانشی که (درباره مسیح) به تو رسیده، (باز) کسانی با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آنها بگو: بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خویش را فرا می خوانیم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت کنیم، شما هم از نفوس خود، آن گاه مباهله می کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.
... از دور دست، در غلظت هُرم جاده نمایان می شود. حسین را در آغوش و حسن را دست در دست دارد، علی شانه به شانه او و فاطمه پا به پایش گام برمی دارد. به میدان می رسد، رِدا از دوش برمی گیرد و بر سر انگشتان درخت میآویزد. خود و اهل بیتش سایه نشینِ اراده حق می شوند. چشمان منتظر، «آل عبا» را در خیمه معصومیت میجوید، در دامانِ گرمِ اطمینان و دست بر سینه مباهله.
نمایندگان نجران، از تپه های شگفتی تماشا می کنند؛ لب های ادّعایشان بسته می شود و دستهای عهد بسته شان، شکسته. نگاه هایشان پشت پلک شرم افول می کند، گام هایشان به خویش فرمان عقب گرد می دهد و از حریم بیروزنه، از زیر سقف ترک خورده می گریزد.