- داستان
- بازدید: 16554
چهره های آسمانی
یکباره سکوت مسجد، مانند حبابی شکست. چشمان نماز گزاران، از حیرت و تعجب به روی سجاده هایشان خیره ماند. نجواهایی فضای مسجد را پر کرد و صداها درهم شد. هر کس چیزی می گفت. این چه صدایی بود که به گوش می رسید؟ صدای ناقوس ؟ آن هم در مسجد پیامبر؟!
مردانی که گرد و غبار نشسته بر سر و صورتشان، گواه خستگی سفرشان بود، وارد مسجد شدند. جامه هایی رنگارنگ و لباس هایی گرانبها بر تن داشتند. صلیب هایی طلایی بسان ستاره های فروزان بر سینه های آنان می درخشید. برق جواهر انگشتری و زیورآلاتشان، مجال پلک بر هم نهادن را از تماشاگران می ربود. سخنانی زیرگوشی بین برخی از نمازگزاران رد و بدل می شد: «مسجد مدینه تاکنون میهمانانی با این جلوه و شکوه و لباس هایی پر زرق و برق ندیده است».