مدينه اولين باري است كه ميهماناني چنين غريبه را به خود ميبيند. كارواني متشكل از شصت ميهمان ناآشنا كه لباسهاي بلند مشكي پوشيدهاند، به گردنشان صليب آويختهاند، كلاههاي جواهرنشان بر سر گذاشتهاند، زنجيرهاي طلا به كمر بستهاند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباسهاي خود نصب كردهاند.
وقتي اين شصت نفر براي ديدار با پيامبر، وارد مسجد ميشوند،
ادامه مطلب: داستان مباهله
منبع
پدید آورنده: سید علی نقی میرحسینی
آفتاب سوزان، با سنگدلی تمام بر چهره رنجور شهر می تابد. هوای دلگیر و غیرقابل تحمّلی، فضای دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدّتهاست صدای چک چک باران را نشنیده اند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر با، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچه ها، علف زارها و نیزارهای اطرافش، پژمرده و بی طراوت و از نفس افتاده به نظر می رسند.
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسرده اند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولای مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
ادامه مطلب: تکرار مباهله
منبع
پدید آورنده: افسانه قارونی
نماز تمام شده بود.اصحاب، مدهوش وحی الهی بودند که از زبان مبارک سید عالمیان جاری می شد.از دور سیاهی نمایان شد.
ـ گروهی به این سمت می آیند.
ـ کیستند؟ مسلمانند یا غیر مسلمان؟
ـ از ظاهرشان و صلیب هایی که بر گردن دارند به نظر نصرانی باشند.
ـ اینجا چه می کنند؟آمده اند اسلام اختیار کنند؟
ادامه مطلب: مباهله (افسانه قارونی)
منبع
پدید آورنده: سید مهدی شجاعی
مدینه اولین باری است که میهمانانی چنین غریبه را به خود می بیند. کاروانی متشکل از شصت میهمان نا آشنا که لباس های بلند مشکی پوشیده اند، به گردنشان صلیب آویخته اند، کلاه های جواهرنشان بر سر گذاشته اند، زنجیرهای طلا به کمر بسته اند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباس های خود نصب کرده اند.
وقتی این شصت نفر برای دیدار با پیامبر، وارد مسجد می شوند، همه با حیرت و تعجب به آنها نگاه می کنند. اما پیامبر بی اعتنا از کنار آنان می گذرد و از مسجد بیرون می رود.
هم هیأت میهمان و هم مسلمانان، از این رفتار پیامبر، غرق در تعجب و شگفتی می شوند. مسلمانان تا کنون ندیده اند که پیامبر مهربانشان به میهمانان بی توجهی کند.
ادامه مطلب: مباهله (سید مهدی شجاعی)
منبع
یکباره سکوت مسجد، مانند حبابی شکست. چشمان نماز گزاران، از حیرت و تعجب به روی سجاده هایشان خیره ماند. نجواهایی فضای مسجد را پر کرد و صداها درهم شد. هر کس چیزی می گفت. این چه صدایی بود که به گوش می رسید؟ صدای ناقوس ؟ آن هم در مسجد پیامبر؟!
مردانی که گرد و غبار نشسته بر سر و صورتشان، گواه خستگی سفرشان بود، وارد مسجد شدند. جامه هایی رنگارنگ و لباس هایی گرانبها بر تن داشتند. صلیب هایی طلایی بسان ستاره های فروزان بر سینه های آنان می درخشید. برق جواهر انگشتری و زیورآلاتشان، مجال پلک بر هم نهادن را از تماشاگران می ربود. سخنانی زیرگوشی بین برخی از نمازگزاران رد و بدل می شد: «مسجد مدینه تاکنون میهمانانی با این جلوه و شکوه و لباس هایی پر زرق و برق ندیده است».
ادامه مطلب: چهره های آسمانی