روزى در مدينه راهب و راهبه اى از نجران خدمت امام كاظم عليه السلام رسيدند.
راهب داستان سفر خود را اين گونه تعريف كرد:
من در دين خود قوى بودم و در تمام كره زمين هيچكس از مسيحيان را در درجه علم خود نمى دانستم تا آنكه شنيدم در هند مردى زندگى مى كند كه هر گاه اراده كند تا بيت المقدس مى رود و در يك روز و شب به خانه خويش در هند باز مى گردد. اين بود كه از «نجران» در يمن حركت كردم تا به «سبذان» در هند رسيدم و سراغ آن مرد را گرفتم. گفتند: او در كوهى صومعه اى بنا كرده و از آنجا بيرون نمى آيد و كسى او را نمى بيند مگر سالى دو مرتبه.
من خود را در خانه او رساندم و سه روز آنجا ماندم بدون اينكه در خانه را به صدا درآورم و يا بخواهم آن را باز كنم. روز سوم خداوند در را باز كرد به اين گونه كه گاوى با بار هيزم به آنجا آمد در حالى كه پستانهايش به زمين كشيده مى شد و نزديك بود شير آن بيرون بريزد. آن گاو در را فشار داد و در باز شد، و من هم وارد شدم. آن مرد را ديدم كه ايستاده و گاهى به آسمان نگاه كرده مى گريد؛ سپس به زمين مى نگرد و اشك مى ريزد، و به كوهها نظرى مى اندازد و گريه مى كند. به او گفتم: سبحان اللّه ، چقدر مانند تو در روزگار ما كم است!
او گفت: بخدا قسم من نيستم مگر حسنه اى از حسنات مردى كه او را در ديار خود گذاشته و به اينجا آمده اى!! به او گفتم: به من خبر دادند كه نزد تو اسمى از اسماء خداوند است، كه با آن در يك شبانه روز تا بيت المقدس مى روى و به خانه خود باز مى گردى؟ من از راه دورى نزد تو آمده ام. درياهايى را پيموده ام و غم و غصه و ترسهايى را متحمل شده ام، ولى اكنون از اينكه به خواسته خود رسيده باشم نا اميد مى شوم. مرد هندى گفت: از همان راهى كه آمده اى بازگرد به شهرى كه محمد صلى الله عليه و آلهساكن آن بود كه به آن «طيبه» مى گويند و در زمان جاهليت نام آن «يثرب» بوده است. سپس به محلى برو كه به آن «بقيع» مى گويند و خانه اى را سراغ بگير كه به آن «خانه مروان» مى گويند. به آن خانه وارد شو و سه روز در آنجا بمان. سپس به پيرمرد سياه پوستى كه بر در آن خانه حصير مى بافد بگو: «آن كسى كه همنشين تو در خانه اى بود كه چهار چوب كوچك در آنجا بود و در گوشه آن خانه اقامت مى كرد مرا نزد تو فرستاده است»! سپس از او سراغ «فلان بن فلان» (موسى بن جعفر عليه السلام) را بگير و بپرس كه محله او كجاست و در چه ساعتى از آنجا عبور مى كند.
به مرد هندى گفتم: وقتى او را ديدم چكنم؟ گفت: درباره آنچه واقع شده و آنچه واقع شدنى است و از معارف دين گذشته و باقى ماندگان از او سؤال كن.
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام به راهب فرمود: آن مرد هندى كه ملاقاتش كرده اى دلسوزانه با تو سخن گفته است. راهب پرسيد: فدايت شوم، نام او چيست؟ حضرت فرمود:
او «متمم بن فيروز» از فارسى زبانان است. او از كسانى است كه به خداى يگانه بى شريك ايمان آورده و با اخلاص و يقين خدا را عبادت كرده، و هنگامى كه از قوم خود ترسيده فرار كرده، و به همين جهت خداوند به او حكمت عنايت كرده و به راه هدايت رهنمون گشته و او را از متَّقين قرار داده و بين او و بندگان خالصش ارتباط برقرار كرده است. او هر سال براى حج به مكه مى آيد و در اول هر ماه از محل خود در هند براى عمره به مكه مى آيد و اين فضيلت و لطفى است كه خدا به او مى نمايد، و خداوند شكرگزاران را اين چنين پاداش مى دهد.
راهب گفت : به من خبر ده درباره آن هشت حرفى كه نازل شد، ولى فقط چهار حرف آنها در زمين ظاهر شد و چهار حرف ديگر در هوا ماند. آن چهار حرفى كه در هوا ماند بر چه كسى نازل مى شود و چه كسى آنها را تفسير مى كند؟
حضرت فرمود: آن قائم ماست كه خداوند آن چهار حرف را بر او نازل مى كند و او آنها را تفسير مى نمايد. خداوند بر او مطالبى نازل مى كند كه بر صديقين و پيامبران و هدايت شدگان نازل نكرده است. راهب گفت: دو حرف از آن چهار حرفى كه بر زمين نازل شده را به من خبر ده. حضرت فرمود: همه چهار حرف را به تو خبر مى دهم: اول «لا اِلهَ الاَّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ باقِيا»
است. دوم «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه مُخْلِصا» است، و سوم «نَحْنُ اَهْلُ الْبَيْتِ» است و چهارم «شيعَتُنا مِنّـا وَ نَحْـنُ مِنْ رَسُـولِ اللّه وَ رَسُـولُ اللّه مِنَ اللّه بِسَبَـبٍ» است.
گفتگو به اينجا كه رسيد راهب نجرانى اسلام را پذيرفت و گفت: اشهد ان لا اله اللّه و ان محمدا رسول اللّه ، و آنچه از طرف خدا آورده حق است و شما برگزيدگان خدا از ميان خلقش هستيد، و شيعيان شما پاكان هستند كه خداوند عاقبتِ خير را به آنان داده است.
راهبه هم قبل از او مسلمان شده بود و آن دو در حالى كه تشيع را پذيرفته بودند از جا برخاستند و رفتند.